گهی زین به پشت و گهی پشت به زین

دو سه روز پیش صبح توی الهیه کار داشتم و باید عصر میرفتم میدان شوش کاری داشتم توی کوچه پس کوچه های الهیه که داشتم قدم میزدم تا برسم به مقصدم یه پسر 15 16 ساله دیدم که اومد و سوار ماشین لکسوس شد گویا دوستمون مدرسه رو پیچونده بود چون اصلا به چهرش نمیخورد که سن و سال بیشتری داشته باشه ما هم همین جوری تو کف خونه ایی که دوستمون از توش اومد بیرون و ماشینش بودیم که متوجه ما شد و یه نگاهی سرشار از فخر به ما کرد فک کنم طرف فکر کرد مایکی از ....اصلا فکر  کنم طرف فکری در مورد ما نکرد چون سرایدار  مجتمع ها هم از ما خوش تیپ تر بودند

خلاصه ما با کلی حسرت رفتیم به کارمون رسیدیم و راهی میدون شوش شدیم از قطار که اومدیم بیرون دنیا انگار یه رنگ دیگه شده بود آدم ها،رنگ خیابون ها، حتی بوی شهر 

 وقتی از ایستگاه مترو داشتیم میرفتیم به سمت ایستگاه اتوبوس یه پسر بچه اومد بهم گفت آقا تو رو خدا یه دونه از این شکلات ازم بخر تو رو خدا بهش گفتم نه پسر جون نمیخوام گفت تورو خدا آقا تو معلومه پولداری یه دفعه ناگهان یاده صبح افتادم اون صحنه همش از جلوی چشمم گذشت نمیدونستم باید چی کار کنم بعد چند لحظه به خودم اومدم دیدم پسره نا امید شده داره میره  

صداش زدم آقا پسر بیا یه 500 تومنی بهش دادم گفتم یه دونه بده یدونه داد 300 تومن برگردوند  

گفتم بقیش باشه برای خودت  

گفت آقا من گدا نیستم اینا رو من 200 تومن میفروشم 

 گفتم روزی چندتا میفروشی  

گفت تابستون زیاد بود اما از وقتی مدرسه ها باز سده خیلی کم شده  

گفتم امروز چند تا فروختی گفت تا حالا 3 تا وقتی شنیدم نمیدونستم باید چی کار کنم یه 2000 تومنی دادم گفتم 10 تا بده  کلی خوشحال شد

تو همین لحظه اتوبوس اومد و سوار شدم ، سوار اتوبوس که بودم دیدم پسره داره دلیه دلیه کنان داره میدوه ومیره....